- «چه می زنه! انگار ارث پدرشو خوردیم!»

این را صادقی گفت.

یوسفی گفت: «ارث پدرشو؟ بدتر از ارث پدرشو! شلمچه رو ازشون گرفتیم! دارن دق می کنن!»

غلام حسین گفت: «مگه ندیدی دیشب چه پاتکی کردند! بیچاره مون کردند؟!»

هنوز حرفش تمام نشده بود که انگار زلزله شود، خمپاره ای صاف خورد نزدیک در سنگر. منفجر شد. چتری از آتش و دود به هوا پاشید و سنگر را پر از گرد و غبار کرد؛ انگار گهواره ای تکان بخورد. سنگر این طرف و آن طرف شد. صادقی نشست و گفت: «یا اباالفضل العباس علیه السلام! این دیگه چی بود؟!»

گفتم: «خمپاره بود! خمپاره ی120.»

حبیب گفت: «نه بابا! این کاتیوشا بود. ندیدی چه سر و صدایی راه انداخت؟!»

صادقی لیوانش را از داخل ساکش برداشت، رو به بچه ها کرد و گفت: «کسی چایی نمی خواد. می خوام برم چایی بیارم! اگه کسی چایی می خواد بگه تا براش بیارم!»

سعید که زیر پتو خوابیده بود، پتو را از روی صورتش کنار زد و گفت: «بیا بابا! بیا حالا نمی خواد چایی بخوری. حالا چایی نخوری از عمرت کم نمی شه!»

صادقی گفت: «مگه می خوام حق تو رو بخورم! دیگه چایی خوردنمم دست توست.»

اسماعیل از زیر پتو گفت: «راست می گه! چکار به تو داره سعید؟ بذار بره چایی بخوره.»

 بعد تند پتویش را از روی صورتش کنار زد. دستش را برد طرف ساکش و گفت: «بیا لیوان منو ببر، یه چایی هم برای داداش اسماعیل بیار.»

صادقی پایش را بلند کرد. آرام این طرف و آن طرف گذاشت. مارپیچ راه رفت که پایش روی پای کسی نرود و گفت: «بده! لیوانتو بده تا برات یه چای لب دوزه لب سوز بیارم! این اسماعیل یه چیزه دیگه است.»

اسماعیل لیوانش را از داخل ساکش بیرون آورد. داخلش را نگاه کرد و گفت: «اینم که پر از آشغاله! کثیفه!»

صادقی گفت: «غصه نخور داداش اسماعیل! خودم برات می شورَمش.»

لیوان را از اسماعیل گرفت. دوباره پاورچین پاورچین رفت طرف در سنگر. هنوز نرسیده بود دم در سنگر که دوباره گلوله ای صاف خورد دم سنگر. منفجر شد. یک دنیا دود و آتش به هوا پاشید. یک دنیا خاک و سنگ و ترکش پاشید داخل سنگر. سنگر پر از گرد و غبار شد. گلوله که زمین خورد و منفجر شد. صادقی سرپایی نشست و گفت: «یا اباالفضل علیه السلام!» نشسته سربرگرداند. اسماعیل و بچه ها را نگاه کرد و گفت: «اسماعیل! من جونم را مدیون توام. اگه نگفته بودی بیا لیوان منو ببر، حالا تکه و پاره شده بودم.»

سعید از زیر پتو گفت: «حالا دیدید سعید حرف بی خود نمی زنه! می گم وقت چایی خوردن نیست، مال اینه! اگه نه چایی ها که مال من نیست. بخورید تا بپُکید!» و بعد زیر پتو از خنده ریسه رفت.

حبیب گفت: «عجب خنده ای می کنه! خیلی دلش خوشه!»

انگار سعید را برق بگیرد. یک دفعه پرید بالا، پتو را از رویش انداخت پس. قاه قاه خندید و گفت: «صادقی می دونی به چی می خندیدم؟»

صادقی گفت: «نه به  خدا! به چی خندیدی؟»

سعید گفت: «یه دفعه یادم اومد به اون  روزی که توی فاو موجی شدی.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خنده مجید و غلام حسین سنگر را پر کرد. صادقی دست کشید به پیشانی اش و گفت: «بابا خجالتم نده!»

مجید گفت: «حاجی گفت بازش کنید! بچه ها گفتند حاجی موجیه!»

حاجی گفت: «اشکال نداره» و بعد از خنده ریسه رفت.

غلام حسین گفت: «طناب را که باز کردیم. اومد روبه روی حاجی و گفت: حاجی! من موجی ام؟ ها! و بعد چنان محکم کوبید توی صورت حاجی و دیگر نتوانست حرف بزند. افتاد روی پتویش. غلت زد و هِی خندید.»

گفتم: «حاجی دید حالاست که مثل یوسفی زیر دست و پای صادقی له و لورده بشه گفت: بگیریدش!»

صادقی نگاهم کرد و گفت: «بسه دیگه! حالا هی منو مسخره کنید.»

سعید گفت: «حالا می ترسم دوباره به خاطر یه چایی موجی بشی و همه ی ما را ببندی به باد کتک. به جای اون  روز، حالا همه رو بزنی!»

حبیب خودش را کشید زیر پتو و گفت: «بی خود می گن صادقی! پاشو! پاشو برو یه چایی بخور. یکی هم برای این اسماعیل بیار. پاشو!»

سعید گفت: «بچه ها! اگه این صادقی موجی شد همه فرار کنید. خلاصه گفته باشم! اگه موجی شد، دیگه چیزی حالیش نیست.»

صادقی نگاه تندی کرد و گفت: «خیر ندیده ها برا آدم حرف درست می کنند! حالا که در به این پاشنه می چرخه منم می رم یه چایی میارم. جلوتون می خورم تا دلتون آب شه! اصلا دق کنید!»

صادقی رفت دم سنگر. سرش را برد بیرون و گفت: «نه الحمدالله خبری نیست!» بعد خودش را از سنگر کشید بیرون و رفت. لحظه ای گذشت. هر کس چیزی می گفت.

یکی گفت: «حالا یه گلوله می خوره روی سرش. حسرت چایی تو دلش می مونه!»

ـ «بهتر! می ره بهشت!»

داشتیم حرفش را می زدیم که با دو تا چایی آمد. حرف می زد و می آمد.

- «داداش اسماعیل! پاشو که عجب چایی برات آوردم!»

اسماعیل نشست. بیرون سنگر را نگاه کرد و گفت: «بیا! بیا که دلم پر می زنه برای یکی از این چایی ها.»

غلام حسین گفت: «چه خوبه حالا یه گلوله بیاد پشت سر صادقی و در جا شهیدش کنه! اسماعیل هم بی چایی بمونه!»

اسماعیل گفت: «زبونتو گاز بگیر! چکار به داداش صادقی داری!»

داشتند حرف می زدند که صادقی آمد دم سنگر. سلام کرد. خندید. خواست چیزی بگوید که یک دفعه سنگر لرزید. خمپاره ای درست پشت سر صادقی به زمین خورد. منفجر شد. خمپاره که منفجر شد یک لحظه دیدیم صادقی مثل کبوتری که از روی زمین بلند شود و برود توی آسمان، بلند شد و آمد طرف ته سنگر. آمد و آمد و با کمر محکم خورد به دیوار ته سنگر و بعد افتاد روی غلام حسین.

سعید داد زد: «یا اباالفضل! صادقی دوباره موجی شد.» پرید بالا. خیره خیره صادقی را نگاه کرد و از سنگر پرید بیرون.

صادقی که افتاد روی اسماعیل، اسماعیل هِنی کرد و جیغش سنگر را پر کرد.

غلام حسین آب گلویش را به زور پایین داد و گفت: «یعنی شهید شد؟!»

لحظه ای گذشت. صادقی پرید بالا. خون چشمانش را گرفته بود. پشت پیراهنش پر از خون شده بود. رو کرد به بچه های داخل سنگر. تیز نگاهشان کرد. یک دفعه رو کرد طرف مجید و داد زد: «یا حسین! یا حسین! حاجی را کشتند!»

حبیب که از ترس داشت زهره اش آب می شد، آب گلویش را پایین داد. دست هادی را گرفت. به بچه ها نگاه کرد و گفت: «بچه ها، فرار کنید که صادقی دوباره موجی شده!»
بعد همه از سنگر دویدیم بیرون و با هم دیگه داد زدیم: «حاجی! حاجی کجایی! صادقی دوباره موجی شده! زخمی شده!  حاجی کمک کن که حالا صادقی همه رو می کشه!»

صادقی  گفت: «حاجی را کشتید و حالا فرار می کنید!»

سعید گفت: «کِی ما حاجی را کشتیم؟! نگفتم حالا وقت چایی خوردن نیست. حالا دیدید چی شد!»

صادقی دوباره داد زد: «لامصبا! دوباره حاجی را کشتید و فرار کردید؟!»

داشت جیغ و داد می کرد که حاجی از سنگر آمد بیرون و گفت: «چه خبره؟ دوباره چی شده؟»

صادقی دوید طرف حاجی و گفت: «پس شما حاجیو کشتید، ها؟!»

داشت با سرعت می رفت طرف حاجی که همه با هم داد زدیم: «حاجی! فرار کن؛ فرار کن که صادقی موجی شده! فرار کن! حالاست که دوباره بزنه توی گوشت!»

حاجی نگاهش که به من افتاد با ناراحتی گفت: «آمبولانسو بیار!»

 

نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی
تصویرساز: فاطمه نیک جاه